جدول جو
جدول جو

معنی یک حبه - جستجوی لغت در جدول جو

یک حبه(یَ / یِ حَبْ بَ / بِ)
خردترین و کوچکترین جزء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک گره
تصویر یک گره
متحد، متفق، هم عهد، هم پیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
یکه، تک وتنها، به تنهایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک شنبه
تصویر یک شنبه
دومین روز هفته، روز بعد از شنبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک اسبه
تصویر یک اسبه
ویژگی کسی که با یک اسب می تازد، ویژگی آنکه یک اسب دارد، کنایه از حقیر و پست، کنایه از تنها، برای مثال خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته / یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته (خاقانی - ۳۸۷)، در حال تاختن با یک اسب
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ بَ / بِ)
خیمه که یک چوب دارد. (آنندراج). چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ/ یِ شَمْ بَ / بِ)
نام روز دویم از ایام هفته. (ناظم الاطباء). ترجمه یوم الاحد است. (آنندراج). احد. (منتهی الارب). یکشنبد. روز دوم از روزهای هفته و آن پس از شنبه و پیش از دوشنبه است:
اگر توانی یکشنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد.
منوچهری.
یکشنبه است و دارد نسبت به آفتاب
بر روی آفتاب به من ده شراب ناب.
مسعودسعد.
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان.
نظامی.
- یکشنبۀ بزرگ، عید فصح. (یادداشت مؤلف) : روز فصح ترسایان و مسلمانان، و آن روز یکشنبۀ بزرگ باشد از آنجا بیرون آیند به صحن کنیسه. (مجمل التواریخ والقصص). و رجوع به فصح شود.
- یکشنبۀ نو، نخستین یکشنبۀ روزه گشادن است پس از روزۀ بزرگ ترسایان که هفت هفته دارند. آغاز روزه از دوشنبه کنند و آخرش روزشنبه باشد و این یکشنبه روزه بگشایند و اندر این یکشنبه آلتها و افزارها و جامه ها نو کنند و بجکها و معاملتها از وی بشمرند. رجوع به التفهیم صص 248-250 شود.
، (اصطلاح نجوم) در علم احکام نجوم رب آن شمس است. و آن متعلق به آفتاب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ ذَرْ رَ / رِ)
مقدار بسیار خرد و اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ مَ / مِ)
ناپایدار و فانی و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- مقارنت یک دمه، مصاحبت و همدمی فانی.
، یک دم. یک لحظه:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ رَ / رِ)
یک در. یک دری. که دارای یک در است:
او بدین یک درۀ خویش تکلف نکند
تو بدین ششدرۀ خویش تکلف منمای.
خاقانی.
و رجوع به یک دری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ)
در اصطلاح بنایان، آجر یا خشتی که یک سوی قطر آن صاف و هموار و بی شکستگی باشد. (یادداشت مؤلف). مقابل دونبش، که دو سوی آن صاف و هموار است
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَمْ بَ / بِ)
یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ اَ بَ / بِ)
سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان). تک سوار، شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان). یک سواره:
تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
اسدی (گرشاسب نامه).
، بهادرانه، از عالم یک تنه. (آنندراج). یک تنه و این برای نشان دادن دلیری و دلاوری بسیار است:
روز یک اسبه بر قضا رانده ست
وآتش از روی خنجر افشانده ست.
خاقانی.
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعداقلیم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور.
خاقانی.
زآنجا که چنان یک اسبه راند
دوران دواسبه را بماند.
نظامی.
خود را یک اسبه بر سر افلاک می زنم
خورشیدسان سر اینک بر کف نهاده ام.
طالب آملی (از آنندراج).
، کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب باشد. یک سواره. (انجمن آرا) :
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 379).
سلطان یک اسبه سایۀ چتر
بر ماهی آسمان برافکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ حَبْ بِ)
دهی است از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. واقع در6هزارگزی جنوب باختری نیشابور دارای 302 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نام یکی از دهستانهای بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز است. این دهستان محدود است از شمال به دهستانهای حومه مسجدسلیمان تل بزان، از خاور به بخش ایذه، از جنوب به بخش هفتگل، از باختر به شهرستان شوشتر. هوای آن کوهستانی گرمسیر است. از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 5600 تن و قراء مهم آن عبارتند از: گل گیر دوازده امام، چم فراخ، امیرآباد، سبزآباد، تمبیان. آب مصرفی از لوله کشی شرکت نفت و چشمه ها تأمین می گردد. راههای دهستان اتومبیل رو است و ساکنین از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ نَ / نِ)
یک منی. به وزن یک من. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک منی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ زَ / زِ)
هم مزه. (یادداشت مؤلف). هم طعم. دو یا چند طعام که دارای یک طعم و مزه باشند. دارای مزۀ واحد:
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(یِ کِ)
مرکز بلوک کیاکلا از توابع ساری و اشرف است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ لَ ظَ / ظِ)
یک دم. یک نفس. لحظه ای، یک باره. یک دفعه. بالمره. یک جا:
نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از مرکب عزم تو غباری.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ / بِ)
پلویی است که آن را چلوکش نکنند بلکه یک بار و در یک آب پزند و نقیض آن دوآبه است. (از لغت محلی شوشتر). کته، لیمو و مرکبات ومیوه ها که یک بار آب آن را گرفته باشند. مقابل دوآبه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یکشنبه
تصویر یکشنبه
روز دوم از ایام هفته روز پس از شنبه و پیش از دوشنبه
فرهنگ لغت هوشیار
دارای یک اسب، یک تنه یکه به تنهایی یک اسبه در دو ساعته گیرد سه بعد عالم چون از سپهر چارم اعلام مهرانور. (خاقانی)، آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
تنها بتنهایی: یک تنه باهزار تن مقابله میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک ذره
تصویر یک ذره
یک خرده مقدار بسیار خرد و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک قبا
تصویر یک قبا
درویش، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک گاه
تصویر یک گاه
خانه اول در تخته نرد: احمد بدیهی سه مهره در یک گاه داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک لحظه
تصویر یک لحظه
لحظه ای، یکدم، یکجا، یک دفعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک اسبه
تصویر یک اسبه
((~. اَ بِ))
دارای یک اسب، یک تنه، به تنهایی، آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکشنبه
تصویر یکشنبه
((~. شَ بِ))
روز دوم از ایام هفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
((~. تَ نِ))
تنها به تنهایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک گره
تصویر یک گره
((~. گِ رِ))
هم پیمان، متحد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک سره
تصویر یک سره
((~. سَ ر))
سراسر، از ابتدا تا انتها، به کلی، تماماً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک ذره
تصویر یک ذره
یک خرده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یک ربع
تصویر یک ربع
یک چهارم، یک چارک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یک عده
تصویر یک عده
شماری
فرهنگ واژه فارسی سره